عشق بین آدرین و مرینت۱

Amirhossein Alizadeh Amirhossein Alizadeh Amirhossein Alizadeh · 1403/05/15 15:00 · خواندن 1 دقیقه

داستان از اونجا شروع شد که مرینت و آدرین فهمیدن که عاشق هم هستن و یک روز آدرین مرینت رو دعوت کرد خونشون 

مرینت: وای چقدر اینجا بزرگه 

آدرین:بیا بریم اتاق من 

مرینت:باشه 

آدرین :رفتیم بالا وقتی وارد شدیم رفتم و در رو قفل کردم و به مرینت گفتم لباست رو در بیار 

مرینت:من همچین کاری نمی کنم آدرین که دیدم آدرین لباسش رو در آورد و فقط لباس زیرش مونده بود 

آدرین:در مرینت لباست رو در میاری یا خودم درش بیارم 

مرینت: نتونستم مقاومت کنم چون خودم از ته دل دوست داشتم با آدرین س ک س کنم و بخاطر همین لباسم رو درآوردم و با آدرین رو تخت س ک س کردیم